شاید از تقریبا ۱ سال پیش بود که تصمیم گرفتم که محیط اطرافمو تغییر بدم و از ادمی که دوست های زیادی داشت به یه ادم تنها تبدیل بشم

چون به این نتیجه رسیده بودم دوستی با اکثریت ادما نتیجه ی خوبی نداره

تغییرش هم دادم. با سختیا و درگیری های فکری زیاد این اتفاق افتاد. علی یک سال قبل خیلی کم پیش میومد تنهایی بره بیرون دور بزنه، بره کافه یا تنهایی بره سینما یا خرید یا تنهایی بره بستنی بخوره اما ادم امروز همه ی اینا براش خیلی عادیه.

راهی که تو ذهنم داشتم برا درست کردن این ادم فاصله گرفتن از ادما بود. اما اینکارو به شکل اشتباهی کردم.

سر نخ این حس که دارم اشتباه میرم اونجا بود که دیدم من اون چیزی که خواستمو بدست اوردم اما خوشحال نیستم‌.

یه روز که داشتم با مهدی صحبت میکردم گفت شاید نیاز داری به تنهایی تا بتونی اون چیزایی که چشمت بهت بسته شده رو ببینی. 

خونه همیشه این کمک رو بمن میکنه بهتر فکر کنم و تصمیم بگیرم تا تو شیراز چه راهیو برم. عجیبه، ولی الان که دارم بهش فکر میکنم اکثر تصمیمایی که تو این یکی دوسال گرفتم که باید راهمو عوض کنم و جور دیگه ای عمل کنم زمانی بوده که برگشته بودم خونه.

الانم باز خونه بهم کمک کرد تصمیم جدیدی بگیرم و شاید یکی از چیزایی که چشمم بهشون بسته شده بود رو ببینم. 

تنهایی خوب هست. نه اینکه بد باشه. ولی نباید این تنهاییو به قیمت وجود داشتن حس بد بین خودتو دیگران ایجاد کنی. من تنهاییمو بر پایه ی مشکل داشتن با دیگران درست کرده بودم. یه جورایی انتخاب خودم از ته دل نبود. مشکلاتم با دیگران بمن گفت ازشون فاصله بگیر

یکی دیگه از سرنخ هایی که داشت بهم میگفت اشتباه داری میری این بود دیدم من ادمی بودم که راحت از اشتباهای بقیه رو میبخشیدم و همیشه به خودم میگفتم "نگاه ‌کن خودتو 

اینهمه اشتباه داشتی تو زندگیت. اگر قرار میبود بقیه نمیبخشیدنت چی میشد؟"

به خودم گفتم چی شد که من به اینجا رسیدم که نمیتونم از اشتباهات بقیه بگذرم؟

چی شد که گفتم به خودم تنها باش تا بقیه رو نبینی و اعصابت از دیدنشون بهم نریزه؟

 

تنها بودن خوب هست. ولی نه به قیمت مشکل داشتن با دیگران و کشیدن یک حصار دور خودت به طوری که اگر کسی رو اطراف اون حصارم دیدی از زندگی بدت بیاد

یه جمله ای تو ویدیوی جشن ورودی گفته بودم امروز یادم اومد

قدر بودنا رو بدونیم. نبودنا بی خبر میان

عمل به این جمله رو خودم فراموش کرده بودم. دیدن یه سری ادما باعث میشد ناخوداگاه بدم بیاد از زندگی. غافل از اینکه اگه یکی به سر تا ته کارای خودم بیاد نگاه کنه پر از غلط و اشتباه هست

تصمیم گرفتم دیگه این حس بد گرفتن از دیدن دیگران رو بزارم کنار. لذت ببرم از وجودشون. زندگی ارزش اینو نداره که با ناراحتی از هم دیگه خودمونو اذیت کنیم

تنهاییمو نمیخام از بین ببرما. ولی این تنهایی چیزی هست که خودم انتخاب کردم و برپایه ی ناراحت بودن از دیگران استوار نیست.

 

از همه ی اوناییم که اینو میخونن میخام اگر تو این مدت حس بد القا کردم بهشون یا اگر ناراحت هستن ازم ببخشن منو

 

 

قدر بودنا رو بدونیم، نبودنا بی خبر میان

 

ایندفعه میخام عمل کنم!